درخت سيب يه تكوني به شاخ و برگاش داد و با تك سرفهاي صداش رو صاف كرد و رو به جوجههايي كه تو شاخ و برگاش وسط آشيون نشسته بودن و يه ريز سروصدا ميكردن، گفت: «بسه ديگه سرم رفت. از دست شماها نه خواب دارم نه ميتونم فكر كنم و يه كم به خودم برسم، واسه همين شاخ و برگهام همه ژوليده و بيسر و شكل شدن، تازه يه دونه ميوه سالم هم برام نمونده از بسكه با نوك تيزتون، صبح تا شب مياُفتين به جون اين ميوههاي بيگناه.» با عصبانيت بيشتري صداشو بلندتر كرد و گفت: «همين الان كه مامانتون اومد بايد از درخت من بريد و به فكر يه لونه ديگه باشيد، من همسايههايي مثل شما نخواستم.» جوجهها حسابي ترسيده بودن و گوشه لونه جا خوردن و جيكشون درنيومد. گنجشگ خانم، مامان جوجهها وقتي رسيد و نشست رو درخت سيب، فكر كرد بچههاش تو لونه نيستن و رفتن بازي كنن، از آقا درخته هم چيزي نپرسيد چون خوابه خواب بود و صداي خروپفش تو شاخ و برگهاش پيچيده بود و بگي نگي خانم گنجشكه رو ترسونده بود، پيش خودش گفت: «طفلي آقا درخته از دست بچههام عاصي شده، حالا كه از لونه رفتن و سر و صداشون نيست بذار يه دل سير بخوابه و ديگه من بيدارش نكنم.» اينو گفت و تا پاهاش روگذاشت تو لونه ديد بچههاش ته لونه بيصدا كز كردن. تا پرسيد چي شده، بچهها لونه رو سر درخت خراب كردن بسكه با هم جيك جيك كردن و سر و صدا راهانداختن. خانم گنجشكه كه سر از حرفهاي بچهها درنياورد، با صداي فرياد آقا درخته از جا پريد و اومد بيرون. درخت زبون بسته كه خوابش به دقيقه هم نرسيده بود، با چشمهاي قرمز و پُفآلود با اينكه داشت دورسرش رو با يه دستمال بزرگ سفيد محكم ميبست تا كه سردردش از اينهمه سر و صدا يه خورده آروم بگيره، به خانم گنجشكه گفت: «ميدونيد كه من چقدر شما رو دوست دارم اما ديگه طاقتم طاق شده، شاخ و برگهام به تنگ اومدن و نياز به استراحت دارم. بريد رو يه درخت ديگه لونه درست كنيد و دست از سرم برداريد.» هنوز غُرغُرهاي درخت سيب تموم نشده بود كه مامان گنجشكه تمام وسايل لونهاش رو، ريخت وسط يه برگ بزرگ و به نوكش گرفت و به همراه چهار تا جوجه قدونيم قدش از درخت دور و دورتر شدن. آقا كلاغه كه سروصداي درخت رو شنيده بود و يه كمي هم از اين نوع برخورد دلگير بود، دنبال گنجشك خانم پريد تا دلداريش بده و با هم بگردن و يه درخت واسه لونه پيدا كنن. همين طور كه داشتن ميگشتن يه درخت صنوبر پير رو پيدا كردن و بعد از احوالپرسي ازش اجازه خواستن تا روي صنوبر لونه درست كنن، صنوبرخانم هم با يه لبخند از اونها پذيرايي كرد. بعد از اينكه وسيلههاشون رو تو لونه گذاشتن، جوجهها اين قدر روي درخت چرخيدن كه سرشون دورخورد و چشماشون قيلي ويلي رفت و افتادن تو دل شاخهها. خانم صنوبره كه مدتها بود كسي روي شاخههاش لونه درست نكرده بود از ديدن جوجههاي به اين تُپُلي اين قدر شاد شد كه كم نمونده بود، بال دربياره. بعد دوباره از مامان گنجشكه تشكر كرد كه شاخ و برگهاشو براي زندگي انتخاب كرده و با برگهاي مهربونش جوجهها رو بغل كرد و بوسيد. چند روزي گذشت و خانم صنوبر و جوجهها شاد ِشاد بودن و از همسايگي با هم لذت ميبردن. از اون طرف درخت سيب بعد از چند روزي استراحت، دلش يهو گرفت، اين قدر كه شاخ و برگهاش تو هوا دنبال خانم گنجشكه و جوجههاش ميگشت. خيلي غصه خورد از اينكه دل مامان گنجشكه رو شكونده و فراريشون داده. اين قدر خودشو سرزنش كرد كه تموم ميوههاش يكي يكي پوسيدن و از درخت اُفتادن، ديگه نه سري بود نه صدايي نه شادي بود نه خندهاي. كلاغه كه ديد درخت سيب هر روز پيرتر و بيشاخ و برگ تر ميشه، بهش گفت كه جاي مامان گنجشكه و بچههاش رو ميدونه اگه اون دوست داشته باشه ميتونه اونها رو به ديدنش بياره. درخت سيب كه از خداش بود و دلش براي جيك جيك و پر زدنهاي جوجهها يه ريزه شده بود پيشنهاد كلاغه رو قبول كرد و سر و رويي صفا داد و منتظر جوجهها نشست. آقا كلاغه راهي درخت صنوبر شد، از دور سر و صداي شادي جوجهها بلند بود و آقا كلاغه با خودش گفت: «خدا كنه خانم گنجشكه قبول كنه كه به ديدن درخت سيب بياد.» همين كه جوجهها آقا كلاغه رو ديدن، بالا و پايين پريدن، اما خبري از مامانشون نبود، انگار رفته بود تا براي جوجههاش غذا بياره. توي اين فاصله آقا كلاغه حال و روز درخت سيب كه برگهاش شبيه پاييزه زرد شده و ريخته رو براي صنوبر خانم تعريف كرد. با هم كلي فكر كردن كه چطوري ميتونن خانم گنجشكه رو راضي كنن كه به لونه اولش برگرده تا درخت سيب جون بگيره و دوباره شاد بشه. گنجشك خانم با دستي پر از غذا برگشت لونه، وقتي كه جوجهها غذاشون رو خوردن از جيك جيك اُفتادن، خانم صنوبر ماجرا رو براي مامان گنجشكه تعريف كرد تا راضي بشه و بره، اما ازش قول گرفت كه هفتهاي يه بار با بچهها به ديدنش بياد. گنجشك خانم با اينكه خيلي زود به درخت صنوبر عادت كرده بود، اما بارشو بست و به سمت درخت سيب پركشيد. وقتي رسيدن، ديدن كه درخت سيب با شاخ و برگهاش يه لونه بزرگ و زيبا براي اونها ساخته. درخت سيب يهو اشكش دراومد ويكي يكي جوجهها رو به آغوش كشيد و بوسيد و جون تازهاي گرفت، يهو يكي از اون سيبهاي خوشگل قرمز از لابهلاي شاخ و برگها سردرآورد و به مهمونها چشمك زد. همه از سبز شدن دوباره درخت شاد شدن و باز هم طعم خوش پرواز رو شاخ و برگهاي درخت سيب خونه كرد.
نظرات شما عزیزان: